چرند و پرند

دل نوشته

چرند و پرند

دل نوشته

خاطرات چوبی

داستان از اینجا شروع میشه که به طور اتفاقی توی خیابون دیدمش. حدودا چند هفته ای میشد که از پیش ما رفته بود.فکر نمی کردم توی این مدت کوتاه انقدر فرق کرده باشه،انقدر فرق کرده بود که واقعا نشناختمش.ولی هرچی بهتر دقت میکردم بیشتر مطمئن میشدم که خودشه.بذارید از اولش براتون تعریف کنم.

پنج شنبه بود و من طبق عادت تقریبا همیشگی ام که معمولا خونه مادربزرگم میرم به اونجا رفته بودم.به پیشنهاد مادر بزرگم رفتیم تره بار نزدیک خونشون تا برای جمعه مقداری میوه و چیزهای دیگه بخریم. خریدها دست من بود و به هوای پای مادر بزرگم یواش یواش داشتیم به سمت خونه می رفتیم که پسر بچه ی 15 یا 16 ساله ای رو دیدم که زیر بغلشو گرفته بود و با این حال بازهم روی زمین کشیده میشد مثل یه تیکه الوار رنگ پریده و پوست پوست شده بود.اولش اصلا باورم نمی شد که خودشه شایدم نمی خواستم قبول کنم.در اون لحظه تمام خاطرات مثل یه نگاتیو عکاسی از جلوی چشمانم گذشت و به دنبالش آهی که از اعماق وجودم به بیرون پرتاب کرد تا حالا انقدر برام مهم نبود انقدر که به خاطرش قطرهای اشک به چونم آویزون بشه.به خودم که اومدم دیدم دنبال پسرک راه افتادم تا ببینم کجا می برتش یه کم که جلوتر رفتم دوست پسرک هم اومد و طرف دیگه شو گرفت و از روی زمین بلندش کردن واونو روی فرقونشون گذاشتند وگونی رو که روی زمین بود روش پهن کردن و من دیگه ندیدمش و به دنبالش سبزی های بسته بندی شده رو که با دقت  تمام با نظم بسته بندی کرده بودند روی لاشه کمد دکوری خانه مادربزرگ که دیگه فقط یه تیکه تخته ی صاف از اون باقی مونده بود می چیدند،کمدی که از وقتی چشم باز کرده بودم توی اون خونه شاهد بازی و بزرگ شدن تمام اعضای اون خونه بود از این به بعد شاهد سبزی های آرایش شده و دردودل پسرک سبزی فروش خواهد بود.

نظرات 3 + ارسال نظر
hossein دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

مهناز دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ب.ظ

به این میگن یه حس نوستالزیک ناااااااااااااااااااب! اون خونه و اون کوچه با هرچیزیکه توش هست یا قبلا بوده و حالا دیگه نیست یعنی کودکی های من و تو... کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است.

چه زود گذشت چه زود گذشت بچه گیا!!! منو تو و عروسکا تو کوچه اقاقیا...

مسعود سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ http://www.masoudgolpa.blogsky.com

نوشته بسیار خوبی بود .تبریک میگم بخاطر این حس لطیفی که در وجود شما نهفته است.متن رو چندین بار خوندم و در هر بار خوندن یک حسی درونم را قلقلک میداد که فکر میکنم هر کسی اگر به گذشته نچندان دور خودش نگاهی بندازه از این چوب هاکه میتونه باهاش کمدی بسازه و خاطرات قشنگش رو توی اون بچینه پیدا میکنه حتی اگه نتونه مثل شما به این زیبایی تحریرش کنه.منتظر نوشته های بعدیتون هستم

عذر منو بپذیرید به خاطر تاخیر در پاسخ.
البته من در این موضوع که شما خیلی به من لطف دارید هیچ شکی ندارم وبازهم بسیار تشکر میکنم و خوشحالم از اینکه وقت میذارید و نوشته ها رو میخونید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد