چرند و پرند

دل نوشته

چرند و پرند

دل نوشته

پست بی نام

تا حالا شده که با دقت به سر منشا اتفاقات مهم زندگیتون دقت کنید!! 

انتخاب رشته تحصیلی انتخاب شهر یارشته دانشگاهی انتخاب همسر و شغلی که الان مشغول کار کردن در آن هستید و ... 

من در اینجا به جرات اظهار میکنم که حداقل ۸۵ درصد سر منشا این دگرگونی ها و تغییرات مهم زندگی (حداقل برای خودم) نشات گرفته از اتفاقات بسیار احمقانه بوده است.(منظور از احمقانه این نیست که تصمیمات احمقانه هستند منظور پیش پا افتاده بودن مسائلی که منجر به اتفاقاتی شده اند که من آنها را نقطه عطف زندگی می نامم). 

اینبار تصمیم ندارم که با یاد آوری نقاط عطف به اصطلاح به آن اتفاقات احمقانه برسم تصمیم دارم اینبار انگیزه ی این اتفاق کوچک را تبدیل به بزرگترین نقطه ی عطف زندگیم که همان ...است مبدل کنم البته انشاالله. فعلا برای جلو گیری از ضایع شدن اینجانب بگذارید بعد از تغییر مسیر در منحنی زندگیم هدف مورد نظر را برایتان شرح دهم و فعلا این بماند بین من و خدا که امیدوارم انجام شود.  

پی نوشت  ۱:لطفا از کنار این پست بی تفاوت نگذرید!!! نام مناسب برای این پست انتخاب کنید  و برنده ی جوایز ارزنده ای شوید.  

نفر اول پانصد سکه ی بهار آزادی +یه عدد همزن دستی نفر دوم کمک هزینه سفر به عتبات عالیات + یک عدد همزن دستی نفر سوم کارت اینترنت ۱۰ ساعته + همزن دستی. 

پی نوشت ۲ :در راستای فرهنگ سازی کاهش مصرف برق به علت برداشته شدن یارانه ها همازن برقی به همازن دستی تغییر یافتن. 

نوحه با صدای ساسی مانکن!

تا حالا شده با آهنگ هایی مثل آهنگ تهرانو ال ای کن ساسی مانکن هق هق گریه کنید؟... 

بین نوشته: شاید با خوندن جمله ی اول و البته  نام این پست این تصور در ذهنتون به وجود بیاد که با توجه به اینکه بنده عاشق نوشته های طنز هستم و همه ی تلاشم این است که نوشتار را به آن طرف سوق بدهم حتما این پست هم یکی دیگر از همان متن های به اصطلاح طنز آمیز است. ولی شما دچار قضاوت زود هنگام شدید ! چرا که این پست صرفا یک پست درام است که به یک تراژدی غم انگیز ختم می شود.

الان که در حال نوشتن این متن هستم دقیقا در حالت توصیف شده درخط اول هستم. قطره های اشک هستند که زود تر از سایه ی قلمم روی گونه هایم غلت میخورند وچیلیکوچیلیک روی ورقه میفتند.

داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر سخته و چه مهم با توجه به تمام تلاش آقای ساسی که داره از گور بابا و قروو، آه و صد تا آهان و این چیزا حرف می زنه ولی من حتی یک لحظه هم این چیزارو نمیشنوم و نمیفهمم و فقط و فقط یک سری خاطره ست که جلوی چشمام رژه میرن. اه...لعنت به هرچی خاطره ست. بعضی وقتا دلم میخواد دستمو تا ته ته حلق مغزم فرو ببرمو هرچی خاطره ستو بالا بیارم و بی حال وبی جون به واسطه ی این تهوع ۲ ساعت آروم بخوابم و بعد از اینکه بلند شدم دیگه هیچی یادم نیاد...

استفراغ

حسابی شام خورده بودم .حسابی که چه عرض کنم زیاد از حد شام خورده بودم و یه جورایی حال زیاد خوبی نداشتم. یه حسی شبیه تهوع ناشی از زیاد خوردن بود .علتشم دوست داشتن بیش از حد غذا (آلو اسفناج) بود. بگذریم!!!

توی همین حال و هوا بودم که با خودم فکر کردم چه چیزایی حال منو بد میکنه یا بهتر بگم وجودش باعث میشه معدم به کلی بهم بریزه .که شروع کردم به نوشتن.و از سر همون شام شروع کردم که خانم محترم رئیس محیط زیست برای توجیه کارای ناقصش مجری خبر رو جلوی میلیونها نفر میکوبه. حالم بهم میخوره از جایی که قراره برم و براش نقشه کشیدم ولی بهم میخوره .حالم بهم میخوره از وقتی که وزنم بالای پنجاه کیلو میره .واقعا حالم بهم میخوره از قانونی که توی مملکتمه. حالم بدجوری بهم میخوره از مجری قانون اساسی کشورم یا بهتر بگم رئیس جمهور محترم کشورم. حالم بهم میخوره از کسایی که برای حفظ قدرتشون راحت آدم میکشن .حالم بهم میخوره از کبکی که سرشو زیر برف میکنه .حالم بهم میخوره از رئسای بی تخصص .حالم بهم میخوره از شغلی که دوسش ندارم .حالم به هم میخوره از کلمه در جستجوی سیگنال .حالم بهم میخوره از تلف کردن وقتم به بطالت .حالم بهم میخوره از انتظار. حالم بهم میخوره از مسابقه کانال پنج با اون مجری بی مزه (برای حفظ آبرو از آوردن نام مجری معذورم). حالم بهم میخوره از روزهای تکراری ویکنواخت .حالم بهم میخوره از آینده نامعلوم .حالم بهم میخوره از وطنی که توش زندگی میکنم که باعث تمام دلپیچه ها و دل دردهامو اون و دلتمرداش میدونم واقعا حالم بهم میخوره.

حالم بهم میخوره از توقع بیش از حد پولم. حالم بهم میخوره از وزوزهای درس خوندن ساناز .حالم بهم میخوره از  اینکه با چراغ روشن بخوابم .حالم بهم میخوره ازهوای آلوده .حالم بهم میخوره از چای جوشیده .حالم بهم میخوره از نداشتن جواب برای سوالهای پیچیده .حالم بهم میخوره از وقتی که حالم داره بهم میخوره و خیلی حال تهوهای دیگه که دیگه از گفتنشونم داره حالم بهم میخوره خلاصه سرتون رو درد نیارم کلا یه چند وقتیه همش حالم به هم میخوره. به امید اینکه حداقل برگردم به روزایی که نه اینکه بگم حالم خیلی خوب بود... نه... حداقلش اینکه حالم بهم نمیخورد؟!!!!!

فصل ناامیدی

توی تاریکی مطلق،ساعت 12:15 شب همه خوابند و من با نور موبایلم که هر 15 ثانیه یکبار خاموش میشه دارم می نویسم.وضعیت الانم یعنی وضعیتی که توی این شب دارم با وضعیتم در روشنایی روز هیچ فرقی نمیکنه .روزمم مثل شبم تاریکه،و فکرهای تازه مثل نور موبایل توی ذهنم روشن میشه اما در کوتاهترین زمان ممکن خاموش میشه و هر بار من  مثل زدن اون دکمه اونو به زور مجبور به دادن روشنایی میکنم. ولی میدونم بالاخره شارژ موبایلم تموم میشه و اون موقع است که دیگه...

خدایا کمکم کن!!!!!! 

خاطرات چوبی

داستان از اینجا شروع میشه که به طور اتفاقی توی خیابون دیدمش. حدودا چند هفته ای میشد که از پیش ما رفته بود.فکر نمی کردم توی این مدت کوتاه انقدر فرق کرده باشه،انقدر فرق کرده بود که واقعا نشناختمش.ولی هرچی بهتر دقت میکردم بیشتر مطمئن میشدم که خودشه.بذارید از اولش براتون تعریف کنم.

پنج شنبه بود و من طبق عادت تقریبا همیشگی ام که معمولا خونه مادربزرگم میرم به اونجا رفته بودم.به پیشنهاد مادر بزرگم رفتیم تره بار نزدیک خونشون تا برای جمعه مقداری میوه و چیزهای دیگه بخریم. خریدها دست من بود و به هوای پای مادر بزرگم یواش یواش داشتیم به سمت خونه می رفتیم که پسر بچه ی 15 یا 16 ساله ای رو دیدم که زیر بغلشو گرفته بود و با این حال بازهم روی زمین کشیده میشد مثل یه تیکه الوار رنگ پریده و پوست پوست شده بود.اولش اصلا باورم نمی شد که خودشه شایدم نمی خواستم قبول کنم.در اون لحظه تمام خاطرات مثل یه نگاتیو عکاسی از جلوی چشمانم گذشت و به دنبالش آهی که از اعماق وجودم به بیرون پرتاب کرد تا حالا انقدر برام مهم نبود انقدر که به خاطرش قطرهای اشک به چونم آویزون بشه.به خودم که اومدم دیدم دنبال پسرک راه افتادم تا ببینم کجا می برتش یه کم که جلوتر رفتم دوست پسرک هم اومد و طرف دیگه شو گرفت و از روی زمین بلندش کردن واونو روی فرقونشون گذاشتند وگونی رو که روی زمین بود روش پهن کردن و من دیگه ندیدمش و به دنبالش سبزی های بسته بندی شده رو که با دقت  تمام با نظم بسته بندی کرده بودند روی لاشه کمد دکوری خانه مادربزرگ که دیگه فقط یه تیکه تخته ی صاف از اون باقی مونده بود می چیدند،کمدی که از وقتی چشم باز کرده بودم توی اون خونه شاهد بازی و بزرگ شدن تمام اعضای اون خونه بود از این به بعد شاهد سبزی های آرایش شده و دردودل پسرک سبزی فروش خواهد بود.