چرند و پرند

دل نوشته

چرند و پرند

دل نوشته

چیزی شبیه مازوخیسم

مدتی است که تصمیمی در ذهن دارم و با تلاش و همت مضاعف سعی بر به عملی کردنش دارم لازم به ذکر است که نا خواسته وارد این جریان شدم و وقتی بستر را محیا دیدم از اونجایی که شناگر خوبی هستم فرصت را غنیمت شمردم و اما بگویم از تصمیم که همان ریاضت دادن به روحم است!!!و هدفی جزء محکمتر شدن ندارم چرا که دنبال کردن هر هدفی غیر از آن نشان  دهنده ی این خواهد بود که اینجانب صد در صد آدم روانپرشی هستم ، در علم روانپزشکی به این بیماری مازوخیسم گویند.

پروسه ی کار به این صورت است که جریانات تلخ را مشابه تیغی دائم بر روحم میکشم آنقدر این کار را ادامه میدهم که بالاخره تیغ کند شود.برای هر چه بهترانجام شدن هدف از همه چیز حتی جسمم هم کمک میگیرم وبا تداعی خاطرات تیغ دار در صحنه به تیزی خاطرات این امکان را میدهم که زخم عمیق تری را در من ایجاد کند کسی چه میداند که بالاخره در این به اصطلاح کارزار چه کسی پیروز خواهد شد!!؟؟

از ماست که بر ماست

عید بود و ما طبق عادت تقریبا همیشگی تبریز بودیم و نمیدونم واقعا چه دلیلی داشت ولی از وقتی که یادمه تقریبا ما هر سال عید تبریز بودیم و بدون رد خور هر سال هم عروسی یکی از اقوام و آشنایان بود که حتما باید می رفتیم. شاید  یکی دو سال این وسطها شده بود که تبریز نریم ولی بدون رد خور سالی نبود که عروسی در کار نباشه وامسالم که مستثنا از این بیست چند تاعید مسلما نبود!!!

عروسی نوه ی عموی بابام!!!!

و بازهم هجوم غرغرها ونق نق هایی از قبیل اینکه من اینارو نمیشناسمو من اصلا بهم خوش نمیگذره،من اصلا میام چه کارو... که همیشه هم بدون اینکه حتی یک نفر تره ای برای اینجانب خرد کند باید حاضر می شدیم و راه میوفتادیم ولی این بار من و ساناز (خواهرم) تصمیم گرفتیم با یک نقشه حساب شده تن به این مهمونی اجباری ندیم،برای اینکه نقشه حساب شده باشه و به قول معروف مو لای درزش نره شاپور پسر عموی گرام روهم که کلا با اصل قضیه وسنت جشن عروسی گرفتن مشکل داره رو در جریان گذاشتیم واونم برای اینکه ما نقشه مون رو خوب بازی کنیم و یه جورایی زیر بار مشکلات این نقشه شونه خالی نکنیم قول برنامه ی یک ماهیگیری توی یک بعد از ظهر آفتابی رو بهمون داد. خلاصه سرتون رو درد نیارم من و ساناز بر حسب اتفاق!!! از شب قبل از عروسی نوه عمو جان بر طبق مصلحت چنان سرما خوردگی از نوع آنفلانزای نوع A را گرفتیم از اون واگیردارا که اگه تو مهمونی شرکت می کردیم نه تنها برای خودمون ضرر داشت بلکه ممکن بودخاندان رو هم مبتلا به این بیماری کنیم!ولی حالا مگه می شد  مامان رو راضی کرد که بره عروسی،خلاصه با هزار زور و خواهش و اینکه مامان زشته اگه تو نری و ... راضی شد که بره ما هم خوشحال از اینکه بالاخره موفق شدیم.حدودا ساعت نزدیک های ظهر که دیگه مطمئن شدیم همه رفتند ما هم یک سری خوراکی وچای رو جمع جور کردیم وسایل ماهیگیری رو هم که شاپور از شب قبل آماده کرده بود و ما هم ساده و بی خبر از همه جا به خیال اینکه بله ماهیگیری به روش نوین انجام می گیره وقراره ما همینجوری که تو سکوت مطالعه می کنیم ببینیم ماهی بینوا کی عاشق کرم قلاب ما میشه و یه جورایی خودشو بدبخت می کنه غافل از اینکه... بله خبری از قلاب ماهیگیری و تور نبود. ماهیگیری قرار بود به روش انسانهای اولیه با تیر و کمان و نیزه که خودش از قبل در تهران ساخته بود انجام می گرفت و به طبع آن ما باید برای این کار در وسط رودخونه قرار میگرفتیم و طبق مطالعات شاپورمحل تجمع آنها(ماهی ها) در پشت سنگها بود و در آنجا آب تقریبا تا زانوی ما بود.تیر و کمان در دست اون بود و من و سانازهم نفری یک نیزه تو دستمون بود که مثل احمقها هر چند ثانیه یک بار بیخودی تو آب فرو میکردیم و مدام ابیات حماسه ی رستم و اشکبوس بود که تو ذهنمون می اومد که:

کمان را به زه کرد زود اشکبوس(شاپور)                تنی لرز لرزان و رخی سندروس

براو راست خم کرد و چپ کرد راست                    خروش از خم چرخ چاچی بخاست

خلاصه یه چند ساعتی همینجوری گذشت و حتما میتونید پیش بینی کنید که نه تنها ماهی گیرمون نیومد بود من حتی یه ماهی رو هم با چشم ندیده بودم .و کم کم داشتم خسته می شدم و پاهام یخ کرده بود و به طبع ان یه کم غرغر میکردم ولی شاید باورتون نشه تو همون لحظه دو تا ماهی تقریبا بزرگ از وسط پای من رد شدند و من هم در حالی که  مثل احمقها  دنبال ماهی ها میدویدم چشمتون روز بد نبینه اتفاقی که نباید می افتاد افتاد! اینجانب کامل در آب رودخونه قرار گرفتم و دیگه خودتون تصور کنید دیگه مگه می شد خنده ی اون دو نفررو بند آورد منم مثل یه موش آب کشیده از تمام هیکلم آب می چکید خودمم که دیگه نگو نمی تونستم از جام بلند شم می خندیدم و زیر لب به خودم فحش میدادم چرا که با لباسهای خیس وسط رودخونه بودم در حالی که میتونستم ترو تمیزو آرایش کرده از غذای دلپذیر عروسی لذت ببرم ولی با آشی که خودم برای خودم پخته بودم خیس و گشنه و خسته وسط رودخونه افتاده بودم.خلاصه آتشی روشن کردیم و بعد از اینکه یکم لباسهام خشک شد گشنه و خسته دست از پا درازتر برگشتیم خونه. تو راه برگشت هم فقط و فقط این بیت فردوسی عزیز بود که مثل پتک تو مغزم بود که:

همی رنجه دادی تن خویش را                            دو بازوی و جان بداندیش را

و حتما باز هم می تونید پیش بینی کنید که آخر ماجرا چی شد ؟ بنده آنچنان سرماخوردگی از نوع آنفلانزای شدید رو گرفتم که منجربه نوش جان کردن 3تا پنادر شد.

نوستالژیکال

بعضی وقتا بعضی از عددا بعضی از آدمارو یاد بعضی از روزا میندازند.20 هم برای من یکی از اون بعضی از عدداست!!! 

20 اردیبهشت مثل یه ماشین زمانه که به محض شنیدنش منو پرتاب میکنه به اون روز، روزی که برای من همش خاطره است .لحظه لحظه شو میتونم یادم بیارم و از لحظه لحظه اش (البته تا وقتی که سوار ماشین زمانم) لذت ببرم و دلم قنج بره. ولی وای به اون موقع که ماشین منو پیاده میکنه! انگار یه وزنه ی صد کیلویی به قلبم آویزون شده که سنگینیش به گلوم فشار میاره و فقط و فقط یه سوال در ذهنم. چرا؟؟؟؟ و هزارتا جوابهای نیمه تموم که برای هر کدومش یه سری دلیل نیمه تمام دیگه دارم،ولی پایان این دلیلها هنوز چرایی هست که نتیجه اون سردگمی امروز منه.